برای من ساده بود. مجبور بودم شکست را قبول کنم. با خود محوری که داشتم، نمیتوانستم و نمیخواستم شکست را قبول کنم. اگر قبول نمیکردم که در اشتباهم، پس لابد به اشتباهم واقف نبودم. تسلیم نمیشدم و میخواستم راهی پیدا کنم .در هر صورت قصد نداشتم شکست بخورم. زندگی من غیر قابل اداره بود؛ اما باز هم سعی داشتم آن را اداره کنم. باید آن را تغییر میدادم فقط به یک فرصت دیگر احتیاج داشتم. دوباره و دوباره همان اشتباه را مرتکب شدم. دوباره و دوباره همان قول را برای ترک دادم. هر چقدر تلاش کردم نتوانستم ترک کنم.
سرانجام وقتی همه چیز از کنترل خارج شد، تسلیم شدم. شهوت مرا مغلوب کرده بود. تماس گرفتم و اقرار کردم تنهایی نمیتوانم ترک کنم. به کمک احتیاج داشتم. در درونم گم شده بودم و احساس تنهایی میکردم. جایی برای رفتن نداشتم. ناامید و کاملاً شکست خورده، به SA آمدم. تنها زمانی که ترک کردم توانستم به حرف دیگران گوش بدهم که میگفتند: << رها کن و به خدا بسپار.>> تنها بعد از آن بود که پذیرفتم این یک برنامه <<ما>> است. هرگز مجبور نیستم آن را به تنهایی انجام دهم.
