داستان اول چگونگی گیر افتادن میمون ها در قفس را توصیف می کند که به طمع میوه ای که به عنوان طعمه در قفس قرار دارد، به اسارت در می آیند.
(درحقیقت این داستان، افسانه ای قومی و بومی است.) در وروردی آن قفس به اندازه دست میمون است و میمون به جای اینکه میوه را رها کند و دستش را که در قفس گیر کرده است بیرون بکشد و پا به فرار بگذارد، مشتش را گره می کند و هرچه بیشتر تقلاء می کند تا هم میوه و هم آزادی را با هم داشته باشد.
ما نیز تا وقتی که به چیزی متصل هستیم و آن را رها نمی کنیم و در تلاش هستیم که با آن بجنگیم و آن را مطیع خود سازیم، عادات ما نیز با ما می جنگند و از ما به مراتب قدرتمندتر عمل می کنند و همواره برنده هستند. تنها در یک صورت است که شرایط برای ما آزادی را به ارمغان می آورد و آن درست زمانی است که شاخه را رها می کنیم. گویی پروردگار برای نجات ما تمامی کائنات را مامور می کند و آن ها را با شرایط ما مطابقت می دهد.
