همسران من،هرگز به تیرهترین رازی که در سینه شوهرشان مدفون شدهبود، پی نبردند. شهوت، یگانه همسر، بانو، معبود و ارباب من بود و من غلام حلقه به گوش او بودم. بنابراین همسران من هیچ شانسی نداشتند که مورد توجه من قرار بگیرند.
تصمیم گرفتم که شغل ده سالهام را رها کنم، با این فکر که اگر به نویسندگی که شعل مورد علاقهام بود بپردازم، همه چیز درست میشود. بنابراین خانهام را فروختم و به کلی از هر آنچه در آن بود رها شدم. بعدها متوجه شدم که یکی از دلایل رها کردن کار ده سالهام، خودداری از برقراری رابطه جنسی با زنان در محیط کارم بود. این یکی دیگر از مردانگیها و دلاوریهایی بود که به تنهایی از عهده اش برآمدم. رها کردن کارم امری ترسناک بود؛ اما احساس خوبی به من داد. این یک شروع جدید بود. بالاخره میتوانستم از آن همه وسوسه در محیط کارم نجات پیدا کنم و دیگر لازم نبود موش و گربه بازی کنم. حال دیگر میتوانستم در پناهگاه امن خودم، در میان کتابها خودم را پنهان کنم و تبدیل به انسان جدید، بهتر و متفاوت شوم.
